گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد سيزدهم
.بيان بعضي حوادث‌




گفته شد: در آن سال قرة بن شريك عبسي در گذشت. او امير مصر شده بود كه در راه مرد. گفته شده است او در سنه نود و پنج در گذشت و آن در همان ماهي بود كه حجاج هم در آن هلاك شده بود
ص: 217
در آن سال ابو بكر بن محمد بن عمرو بن حزم امير الحاج شده بود كه او در آن هنگام امير مدينه بود.
در مكه عبد العزيز بن عبد اللّه بن خالد بن أسيد بفتح همزه و كسر سين (أسيد) امير بود. يزيد بن مهلب هم امير جنگ عراق و پيشنماز بود. صالح بن عبد الرحمن هم مستوفي آن ديار بود. والي بصره هم سفيان بن عبد اللّه كندي آن هم از طرف يزيد بن مهلب بود. قاضي آن شهر هم عبد الرحمن بن أذينه و امير جنگ خراسان وكيع بن ابي سود بود. در آن سال شريح قاضي درگذشت. گفته شده است در سنه نود و هفت هلاك شد كه سن او صد و بيست سال بود. قاضي كوفه ابو بكر بن ابي موسي بود.
در آن سال عبد الرحمن بن ابي بكره و محمد بن لبيد انصاري كه يك نحو ياري با پيغمبر داشتند وفات يافتند.
در زمان خلافت وليد، عبد اللّه بن محيزيز (يا محيريز) كه يك نحو ياري (با پيغمبر) داشت درگذشت.
ابو سعيد مقبري كه در قبرستان زيست مي‌كرد و بدان سبب مقبري معروف شد درگذشت.
در آن سال ابراهيم بن يزيد نخعي فقيه وفات يافت. همچنين ابراهيم محيريز عبد الرحمن بن عوف كه عمر او هفتاد و پنج سال بود.
در آن سال عبد اللّه بن عمرو بن عثمان بن عفان درگذشت، آن هم در زمان خلافت وليد بن عبد الملك. همچنين محمد بن اسلمة بن يزيد بن حارثه و عباس بن سهل بن سعد ساعدي.

[سال 97]

بيان قتل عبد العزيز بن موسي بن نصير

علت قتل او اين بود كه پدرش او را بامارت اندلس منصوب كرد چنانكه بدان اشاره كرديم و آن هنگام برگشتن پدرش بكشور شام بود كه گذشت. او كشور اندلس را اداره و مرزها را حفظ و شهرهاي ديگر را فتح كرد كه در زمان پدرش مانده بود.
او مردي پاك‌سرشت و نكوكار و فاضل بود، همسر «رذريق» (پادشاه سابق اسپاني) را بزني گرفت، آن زن بر او مسلط شد، او را وادار كرد كه رسوم ديرين پادشاهان را
ص: 218
تجديد كند و آن عبارت از خضوع يا تعظيم واردين و سجده كردن آنها براي پادشاه بود كه رعايا نسبت بشوهر سابق او «رذريق» بكار مي‌بردند. او بآن زن گفت: چنين رسمي در دين و آئين ما روا نباشد. آن زن بسيار اصرار كرد و امير ناگزير راهي با سقف پست و كوتاهي احداث كرد كه بالطبع واردين خم شوند تا باو برسند و آن زن نيز بدان تدبير خشنود گرديد. هر كه وارد مي‌شد در حال تعظيم و ركوع و خم شدن بود. آن زن راضي شد و گفت: اكنون تو در عداد پادشاهان بشمار آمدي. بايد براي تو تاجي بسازم كه زر و گوهر آن زيور موجود من خواهد بود. او قبول نكرد ولي آن زن بسيار اصرار نمود. مسلمين بر آن وضع آگاه شده گفتند او مسيحي شده است. بوضع راه و سقف كوتاه نگاه كردند و براي آنها مسلم گرديد كه از رسوم و اصول اسلام سر پيچي و متابعت زن مسيحي كرده است، بر او شوريدند و او را كشتند و آن در سنه نود و هفت بود.
گفته شده است: سليمان بن عبد الملك بسپاهيان خود فرمان قتل او را داد زيرا بر پدرش موسي بن نصير غضب كرده بود.
سپاهيان هنگامي بر او هجوم برده بودند كه او در محراب بود. نماز صبح و سوره فاتحه را خوانده مشغول خواندن سوره واقعه بود. او را يكباره با شمشير زدند و سرش را انداختند و بعد آن سر را براي سليمان فرستادند. سليمان هم آن سر را نزد پدرش فرستاد. پدر خودداري و بردباري كرد و گفت اين شهادت براي او گوارا باد، او را كشتيد او مرد نكوكار و پرهيزگار و روزه‌گير و نمازگزار بود. آن كار (قتل عبد العزيز) يكي از گناهان سليمان بود كه خطا بر او مي‌گرفتند. بموجب اين روايت تاريخ قتل او در سنه نود و هشت بوده است.
بعد از آن سليمان ايالت كشور اندلس را بحارث بن عبد الرحمن ثقفي سپرد.
او در آن سامان والي و امير بود تا زمان خلافت عمر بن عبد العزيز كه سليمان او را جانشين خود نمود. عمر هم او را عزل كرد.
اين پايان داستان قتل عبد العزيز است كه مختصرا بدان اشاره نموديم.
گفته شده است: سليمان بن عبد الملك، عبد اللّه بن موسي بن نصير را از افريقا عزل و
ص: 219
محمد بن يزيد قرشي را نصب نمود. او تا هنگام مرگ سليمان امير آن سامان بود كه بعد بركنار گرديد. عمر بن عبد العزيز اسماعيل بن عبيد الله را بجاي او امير نمود و آن در سنه صد بود.
او (اسماعيل) نيك روش و نيك سرشت بود. در زمان او بربريان ايمان آوردند و مسلمان شدند. همه قوم بربر اسلام را پذيرفتند.

بيان امارت يزيد بن مهلب در خراسان‌

سبب آن اين بود كه چون سليمان بن عبد الملك خواست يزيد را بامارت عراق منصوب كند، جنگ و نماز (پيشنمازي) را پذيرفت و از استيفاي خراج خودداري نمود. يزيد نزد خود فكر كرد و ديد حجاج عراق را ويران كرده و بمردم زور گفته و آنها را تحت فشار گذاشته بود، اگر من بخواهم مانند او رفتار كنم و مردم را شكنجه بدهم مانند حجاج (ستمگر) خواهم بود و حال اينكه من يگانه جوانمرد عراق هستم.
آنگاه بايد دوباره در زندانها را بروي مردم باز كنم و آنچه را كه خداوند آنها را از آن نجات داده دوباره براي آنها بكشم. اگر هم خراج را باندازه خراج حجاج نرسانم و بسليمان ندهم از من قبول نخواهد كرد (و همان ميزان گرفته شده حجاج با ستم) و خراج معيني را مطالبه خواهد كرد.
يزيد نزد سليمان رفت و گفت: من مردي را بشما معرفي ميكنم كه بوضع خراج و استيفاء و طرز وصول و جمع آشنا باشد و او صالح بن عبد الرحمن است، مولاي بني تميم (پيوسته). سليمان هم او را مستوفي و امير خراج نمود. او قبل از يزيد بعراق رسيد و در واسط مستقر گرديد. يزيد هم وارد شد و مردم باستقبال او شتاب كردند ولي صالح خودداري كرد تا آنكه يزيد نزديك شد. آنگاه با عده چهار صد تن از اهل شام بديدن او رفت در حاليكه جبه پوشيده بود. با يزيد هم همعنان گرديد (پياده نشد و احترام را بجا نياورد). يزيد مستقر گرديد و صالح بر او سخت گرفت و در هيچ چيز باو اختيار نداد.
يزيد هزار خوان برگزيد كه مردم را اطعام كند، صالح آنها را از او گرفت.
ص: 220
يزيد گفت: بهاي آنها را در حساب من وارد كن او قبول كرد. يزيد متاعي خريد ناگزير سند آنرا امضاء و تقديم صالح نمود صالح قبول نكرد و بيزيد گفت: خراج براي اين قبيل مخارج كافي نيست امير المؤمنين هم راضي نخواهد شد و از تو مؤاخذه خواهد كرد. يزيد لبخندي زد و با او مدارا كرد و گفت: همين يكبار را اجازه بده و بعد تكرار نخواهم كرد. صالح موافقت كرد.
سليمان هم از واگذاري ايالت خراسان بيزيد خودداري كرده بود و يزيد بستوه آمده از فشار صالح دلتنگ شده بود. عبد اللّه بن اهيم را نزد خود خواند و گفت: من ترا براي يك امر مهم دعوت كرده‌ام كه سخت مرا پريشان كرده است ميخواهم تو آنرا انجام و بمن سر و سامان دهي.- گفت: چنين كنم.- گفت (يزيد): تو مي‌بيني من چگونه در تنگناي زندگاني افتاده و دچار سختي شده و بستوه آمده‌ام. اينك خراسان در حال آشوب و هيجان است آيا چاره‌اي هست كه تو بينديشي؟ گفت: آري. من كاري خواهم كرد (كه ترا آسوده كنم). مرا نزد امير المؤمنين بفرست. گفت: خواهم فرستاد. گفت: اين گفتگو را نهان‌دار بسليمان هم نوشت و ابن اهيم را ستود و احوال عراق را شرح داد و ابن اهيم را عارف باوضاع و مطلع و دانا نمود. ابن اهيم هم با پست سريع السير (بريد) رفت و بر سليمان وارد شد و با او خلوت نمود. سليمان باو گفت: يزيد براي من نامه نوشته و ترا عارف باوضاع و احوال عراق دانسته و ستوده است. همچنين خراسان كه تو باوضاع آن آشنا هستي. اكنون درباره خراسان هر چه داني و داري بيار. گفت: من داناترين مردم باوضاع خراسانم زيرا من در آنجا متولد شدم و در آنجا پرورش يافته زيست نمودم. من مردم آن سرزمين را خوب مي‌شناسم و باحوال دانا هستم.
گفت: بگو چه مردي را من بخراسان بفرستم و امير آن سامان كنم؟ گفت:
امير المؤمنين داناتر است هر كه را شايسته بداند نام ببرد تا من آشكار بگويم در خور كار هست يا نه. سليمان نام كسي را از قريش برد. او گفت: مرد خراسان نيست. گفت: عبد الملك بن مهلب؟ گفت: شايسته اين كار نيست. او مانند پدر صاحب فكر و راي نيست مانند برادر داراي شجاعت و ثبات هم نيست. او
ص: 221
نام عده‌اي از رجال را برد. آخرين كسي را كه نام برد وكيع بن ابي اسود بود. گفت:
اي امير المؤمنين وكيع مرد دلير و كار بر و پيشرو مي‌باشد، هيچ‌كس هم باندازه او در وفاداري حق ندارد، حق او (بر تو) عظيم است و حق اين است كه من بگويم او از همه احق و اولي مي‌باشد او انتقام مرا (از قتيبه) كشيد و بر من حق داري و مستوجب اين است كه امير المؤمنين را باداي حق وكيع ملزم كنم ولي وكيع هر وقت فرمانده صد سوار و مالك صد لگام گردد خود را بغدر و خيانت وادار مي‌كند. و در اجتماع دلسرد و در فتنه و فساد دلگرم و پايدار و پيشرو است. سليمان گفت: پس او كسي نخواهد بود كه ما را ياري كند. بعد گفت واي بر تو بگو چه شخصي شايسته امارت خراسان است؟- گفت: مرديست كه من او را خوب مي‌شناسم ولي امير المؤمنين نام او را نبرده است. گفت: او كيست؟ گفت من نام او را نمي‌برم مگر اينكه امير المؤمنين تعهد كند كه اين گفتگو و مشاوره مكتوم بماند و اگر او مطلع شود امير المؤمنين مرا از بازخواست او پناه بدهد. سليمان گفت: چنين كنم. گفت: او يزيد بن مهلب است. سليمان گفت او عراق را بر خراسان ترجيح مي‌دهد. ابن اهيم گفت: من هم اين را مي‌دانم و تو بايد او را مجبور كني كه او در عراق براي خود جانشين نصب و معين كند و بخراسان برود. گفت: اين كار صواب و پسنديده است.
او فرمان امارت يزيد بر خراسان را نوشت و بابن اهيم داد كه آنرا ابلاغ كند و برساند. او نزد يزيد رفت و يزيد در همان ساعت فرمان بسيج داد. فرزند خود مخلد را هم پيشاپيش فرستاد كه او همان روز رهسپار شد. يزيد هم بعد از او رفت و ايالت عراق و حكومت واسط را بجراح بن عبد اللّه حكمي جانشين خود سپرد.
عبد اللّه بن هلال كلابي را بحكومت بصره منصوب نمود. كارهاي خود را هم ببرادر خويش مروان بن مهلب سپرد كه او در بصره پيشكار برادرش باشد. او بيشتر از برادران ديگر مورد اعتماد و وثوق بود.
در كوفه هم حرملة بن عمير لخمي را چند ماهي بحكومت نصب و بعد او را عزل و بشير بن حيان نهدي را بجاي او برقرار نمود. (قبيله) قيس ادعا مي‌كرد كه قتيبه
ص: 222
(خليفه را) خلع نكرده بود بنابر اين بايد از وكيع خونخواهي كرد. چون مخلد بمرو رسيد وكيع او را گرفت و سخت آزار داد و بزندان سپرد، اتباع او را هم پس از شكنجه بند كرد كه هنوز پدر مخلد (يزيد) نرسيده بود. ايالت و امارت وكيع در خراسان مدت نه يا ده ماه بود.
يزيد در آن سال وارد خراسان شد. باهل شام و بعضي از مردم خراسان آزار داد. نهار بن توسعه در اين باره گفت:
و ما كنا نؤمل من اميركما كنا نؤمل من يزيد
فاخطأ ظننا فيه و قدمازهدنا في معاشرة الزهيد
اذا لم يعطنا نصف اميرمشينا نحوه مشي الاسود
فمهلا يا يزيد انب اليناو دعنا من معاشرة العبيد
نجيب و لا نري الا صدوداعلي انا نسلم من بعيد
و نرجع خائبين بلا نوال‌فما بال التجهم و الصدود يعني: ما از ديگران باندازه يزيد اميدوار نبوديم (باو بيشتر اميدوار بوديم تا ديگران). ولي گمان ما بخطا رفت پيش از اين هم نسبت بكسي كه بي‌اعتنا بود، بي‌اعتنا بوديم. اگر امير بما انصاف ندهد مانند شير سوي او خواهيم رفت. مهلت بده اي يزيد.
(آهسته) بر گرد سوي ما و كنار ما باش ما را از همزيستي با بندگان بي‌نياز كن.
ما فرمانبردار هستيم ولي جز بي‌اعتنائي چيزي نمي‌بينيم. ما از دور سلام مي‌دهيم (ما را نزديك نمي‌كني). ما با ناكامي و نافرجامي بر مي‌گرديم. نمي‌دانيم نزديك شدن يار و برگردانيدن ما چه صورتي خواهد داشت؟

بيان امارت يزيد بن مهلب در خراسان‌

در آن سال سليمان بن عبد الملك لشكرها را سوي شهر قسطنطنيه بسيج داد و روانه كرد. فرزند خود داود را امير صائفه (قشلاق) نمود. او در آنجا حصن المرأة (دژ زن) را گشود. در آن سال مسلمه سامان و ضاحيه را قصد كرد. قلعه وضاح (بنام
ص: 223
او موسوم شده) شهريار و ضاحيه را گشود.
در آن سال عمر بن هبيره كشور روم را قصد و غزا كرد. او از طريق دريا با كشتي لشكر كشيد و فصل زمستان را در آن سرزمين بپايان رسانيد.
در آن سال سليمان بن عبد الملك امير الحاج بود. در آن سال داود بن طلحه حضرمي از امارت عزل شد. مدت امارت و ايالت او شش ماه بود. عبد العزيز بن عبد اللّه بن خالد بامارت مكه منصوب شد.
امراء و حكام هم همان كساني بودند كه پيش از اين بيان شد. در آن سال عطاء بن يسار درگذشت. گفته شده است: او در سنه صد و سه وفات يافت. در آن سال موسي بن نصير فاتح اندلس وفات يافت. مرگ او در راه مكه واقع شد كه او در ركاب سليمان بن عبد الملك بود، در آن سال قيس بن ابي حازم بجلي درگذشت. عمر او از صد گذشته بود. او از نزد پيغمبر رفته بود كه مسلمان شود ولي پيغمبر در همان هنگام وفات يافت. او از ده يار (كه با پيغمبر زير درخت بيعت كرده بودند) روايت (حديث) كرده بود. گفته شد از عبد الرحمن بن عوف روايت نكرده بود، در آخر عمر خود اختلال پيدا كرد- (حازم با حاء بي نقطه و زاي نقطه‌دار). در آن سال سالم بن ابي جعد وفات يافت. او مولاي اشجع بود. نام ابو جعد رافع است.

آغاز سال نود و هشتم‌

بيان محاصره قسطنطنيه‌

در آن سال سليمان بن عبد الملك سوي دابق رفت، سپاهي بفرماندهي برادر خود مسلمه براي تسخير قسطنطنيه تجهيز و روانه كرد.
در آن هنگام پادشاه روم در گذشت.
أليون هم از آذربايجان نزد او (سليمان) رفت و فتح كشور روم را تعهد و ضمانت كرد، او هم مسلمه را با او (أليون) روانه كرد (با سپاه).
چون بشهر قسطنطنيه نزديك شدند دستور داد هر سواري بايد با خود دو من خواربار بردارد و بر ترك اسب خود بندد. چون بآنجا رسيد دستور داد كه خواربار
ص: 224
را در يك جا بريزيند. خواربار جمع شده بر هم متراكم و مانند كوه گرديد. بمسلمين گفت: هرگز چيزي از اين نبايد بخوريد بايد خوراك خود را از ناحيه دشمن بدست آريد. بايد بسرزمين آنها هجوم ببريد و قوت خود را از آنها تحصيل كنيد. برويد و كشور آنها را بگيريد و در آنجا كشت كنيد و خوراك خود را از حاصل كشت خود فراهم نمائيد.
دستور داد خانه‌هاي چوبي بسازند و سپاهيان در فصل زمستان در آن خانه‌ها زيست كنند. او زمستان و تابستان را در آن سامان بسر برد. مسلمين كاشتند و درو كردند. آن خوار بار هم بحال خود در صحرا ماند. سپاهيان هم اطراف را غارت كرده هر چه ميخواستند بدست ميآوردند. محصول خود را هم ميخوردند.
مسلمه بر رغم روميان در آنجا زيست. اعيان و بزرگان قوم هم با او بودند (كه نام بعضي برده ميشود) خالد بن معدان و مجاهد بن جبر و عبد اللّه بن ابي زكرياي خزاعي و ديگران.
روميان پيغام بمسلمه دادند كه بر هر سري يك دينار (زر) جزيه بدهد (و او برگردد) او نپذيرفت. روميان به أليون پيغام دادند اگر تو مسلمين را از جنگ بازداري و برگرداني ما ترا بپادشاهي خواهيم پذيرفت. او از آنها عهد و پيمان گرفت و مطمئن گرديد. نزد مسلمه رفت و گفت: روميان دانسته‌اند كه تو در جنگ آنها جد و جهد نمي‌كني براي اينكه آنها بدانند كه تو از جنگ ناگزير هستي بايد اين ذخيره خواربار را آتش بزني و بسوزاني تا بدانند مسلمين براي تهيه طعام بجنگ و جانبازي تن خواهند داد. مسلمه دستور داد خواربار را بسوزانند. روميان گستاخ و دلير شدند و از هر طرف بر مسلمين هجوم بردند. نزديك بود مسلمين از گرسنگي هلاك شوند. بدان حال بودند كه سليمان درگذشت.
گفته شده است: خدعه و فريب أليون براي اين بود كه روميان باو اعتماد يابند.
او بمسلمه گفت: بهتر اين است كه از اين خواربار خوراك يك روز را بروميان بدهي تا آنها بتوانند تسليم شوند و از قتل و غارت و گرفتاري در امان باشند و بدانند تو هرگز آنها را از شهر و سامان خود اخراج و طرد نخواهي كرد و اسير هم نخواهي گرفت.
ص: 225
أليون كشتي و كارگر و باربر براي حمل خواربار آماده كرده بود. در يك شب تمام ذخائر خواربار را حمل كردند و بردند. در انبارها چيزي كه قابل باشد نگذاشتند.
أليون هم بطرف آنها رفت و بجنگ مسلمين كمر بست. أليون مسلمه را فريب داد و او دچار فريبي شد كه اگر يك زن دچار آن مي‌شد ننگ و عيب ملازم او ميبود.
(مقصود مسلمه فريب خورده از زن كمتر بود باصطلاح و مثال زمان).
سپاه مسلمين دچار بليه گرديد كه هيچ سپاه ديگري بدان مبتلا نشده بود.
كار بجائي رسيد كه يك سرباز بتنهائي از لشكرگاه خارج نمي‌شد. لشكريان چهارپايان را كشتند و خوردند و باز كار بجائي رسيد كه چرم و ريشه و برگ و هر چه از خاك روئيده بود خوردند. در آن هنگام سليمان در «دابق» اقامت داشت. زمستان هم رسيد و او نتوانست براي سپاه مدد يا خواربار بفرستد تا مرد.
در آن سال سليمان براي فرزند خود ايوب بيعت ولايت‌عهد را گرفت ولي ايوب قبل از پدر درگذشت.
در آن سال شهر صقالبه (اسلاو) گشوده شد. «برجان» بر مسلمة بن عبد الملك كه با عده كمي از سپاهيان بود حمله نمود. او بسليمان نوشت و از او مدد خواست. سليمان براي او مدد فرستاد. صقلبيان (اسلاو) اول خدعه بكار بردند و بعد منهزم شدند.
آن سال وليد بن هشام و عمرو بن قيس اهل انطاكيه را قصد و غزا كردند.
مردم انطاكيه دچار شدند، وليد باطراف كشور روم رسيد و بسياري از مردم آن سرزمين را اسير نمود.

بيان فتح گرگان و طبرستان‌

در آن سال يزيد بن مهلب بگرگان و طبرستان لشكر كشيد كه در آن هنگام تازه بخراسان رسيده بود.
علت آن جنگ و توجه و اهتمام يزيد بفتح اين دو سامان اين بود كه هنگامي كه نزد سليمان بن عبد الملك در بلاد شام زيست مي‌كرد اخبار فتح و پيروزي قتيبه در
ص: 226
خراسان بسليمان مي‌رسيد و براي هر فتحي او را مي‌ستود و مي‌گفت: آيا مي‌بيني كه چگونه خداوند فتح و ظفر را نصيب قتيبه كرده است. يزيد (از روي رشك) مي‌گفت:
گرگان در چه حال است؟ گرگان راه (خراسان) را بريده و كمش (تپه) و نيشابور را مغشوش و دچار فتنه كرده است و نيز مي‌گفت: اين كشورگشائي‌ها در قبال (عصيان) گرگان هيچ است. گرگان مهم است (و فتح آن). چون سليمان او را بامارت خراسان منصوب كرد او هيچ عزمي جز تسخير گرگان نداشت سپاهي از شاميان و عراقيان و خراسان كشيد كه عده آن صد هزار مرد جنگي بود. اين عده باستثناء موالي (ايرانيان و پيوستگان) و داوطلبان (متطوعه- مجاهدين بنام دين) بود.
در آن زمان گرگان شهر نبود بلكه كوه و دره و جنگل و تنگناي و كوره راه و درب و باب بود. بر هر در و مدخلي مردي نگهبان ايستاده مانع دخول بود هيچ كس قادر نبود كه در آن سامان رخنه يابد. او (يزيد) نخست قهستان را محاصره كرد كه مردم آن ترك بودند در آنجا هم لشكر زد. مردم آن ديار از شهر بند خارج شده با آن لشكر نبرد مي‌كردند. مسلمين آنها را منهزم مي‌كردند و در تمام وقايع شكست مي‌خوردند و مي‌گريختند و بقلعه پناه مي‌بردند. روزي براي جنگ از شهر خارج شدند. سخت نبرد كردند در آن روز محمد بن ابي سبره (دلير مشهور و باده‌گسار) بر يك جنگجوي ترك حمله كرد كه آن ترك مردم را پريشان و پراكنده كرده بود.
هر دو پهلوان بيكديگر ضربه كاري زدند. شمشير مرد ترك در كلاهخود محمد فرو رفت و گير كرد. محمد بن ابي سبره او را زد و كشت. خون از شمشير محمد مي‌چكيد در حاليكه شمشير مرد ترك در كلاهخود او فرو رفته و مانده بود. مردم بهترين و شگفت‌انگيزترين منظره را ديدند.
روزي يزيد براي پيدا كردن راه با چهار صد تن از بزرگان و سالاران و دليران مي‌گشت كه ناگاه تركان بر آنها هجوم بردند. عده تركها چهار هزار بود.
جنگ مدت يك ساعت بطول كشيد. يزيد خود شخصا سخت جنگ و دليري كرد.
همه از حمله تركان نجات يافتند و برگشتند. سخت خسته و تشنه شده بودند، بآب
ص: 227
رسيدند و سيراب شدند و دشمن نا اميد از آنها برگشت.
يزيد بر حصار و فشار خود افزود. جنگهاي پي‌درپي رخ داد. مواد خواربار و ضروريات از آنها بريده شد. آنها خوار و ناتوان شدند. صول، دهقان قهستان، بيزيد پيشنهاد صلح داد كه خود در امان باشد. خانواده و دارائي او هم مصون گردد تا او شهر و هر چه در آن باشد تسليم او كند. يزيد صلح را پذيرفت و بعهد خود وفا نمود. شهر را گرفت و داخل شد و دارائي شهر را هر چه بود ربود. گنجهاي بي‌شمار و اسير بسيار گرفت. چهارده هزار مرد ترك را هم دست بسته كشت. بسليمان بن عبد الملك هم نامه نوشت و مژده فتح و ظفر را داد. بعد از آن سوي گرگان لشكر كشيد. اهل گرگان با سعيد بن عاص پيمان صلح بسته بودند. باج و خراج هم گاهي صد و زماني دويست هزار و در بعضي اوقات سيصد هزار مي‌پرداختند. گاهي هم تأديه خراج بتأخير و تعويق مي‌افتاد و زماني قطع و منع مي‌گرديد. مردم آن ديار كافر مي‌شدند و خراج نمي‌دادند. بعد از سعيد هم كسي گرگان را قصد نكرده بود. راه خراسان را هم (بروي مسلمين) بسته بودند و مسافرين خراسان ناگزير از راه پارس و كرمان طي طريق مي‌كردند. نخستين كسي كه راه خراسان را از قومس (گمش) باز كرده بود قتيبة بن مسلم بود، آن هم هنگام امارت و ايالت او در خراسان. كار گرگان بدان وضع مانده بود. تا يزيد بايالت رسيد. مردم گرگان باستقبال او شتاب كردند و بر مبلغ باج و خراج افزودند و از او ترسيدند كه در نظر آنها هيبت داشت. او هم از آنها قبول و صلح را تجديد كرد. چون قهستان را گشود و گرگان را تسخير نمود بفتح طبرستان طمع كرد، تصميم گرفت كه سوي آن سامان لشكر بكشد. عبد اللّه بن معمر يشكري را بحكومت ساسان و قهستان گماشت و عده چهار هزار مرد با او گذاشت و بعد بقسمت اسفل گرگان كه پيوسته بطبرستان بود لشكر كشيد. در محل «ايزوسا» راشد بن عمرو را باز با چهار هزار جنگجو گذاشت و خود داخل بلاد طبرستان گرديد. سپهبد كه شهريار آن ديار بود رسولي فرستاد و صلح را پيشنهاد داد بشرط اينكه طبرستان را بگذارد و بگذرد. يزيد قبول نكرد باميد اينكه بتواند آنرا
ص: 228
بگشايد. برادر خود ابو عيينه از يك طرف و فرزند خويش خالد بن يزيد را از طرف ديگر و ابا جهم كلبي را از يك سو روانه كرد و گفت: اگر هر سه لشكر در يك جا جمع شوند ابو عيينه فرمانده كل خواهد بود. ابو عيينه لشكر كشيد و رفت و يزيد در لشكرگاه اقامت نمود.
سپهبد مردم گيلان و ديلمان را شورانيد و بياري خود دعوت كرد. آنها هم باو پيوستند. مشركين بر كوه بلند صعود كردند و مسلمين بدنبال آنها تا بدره رسيدند كه راه را بر آنها بستند و خود بدرون دره رفتند. و بعد دامن كوه را گرفتند كه بالاتر بروند. دشمن آنها را هدف تير نمود سنگ هم از هر طرف بر سر آنها انداخت.
ابو عيينه با مسلمين گريختند و از فرط هول يكي بر ديگري سوار مي‌شدند و در دره مي‌افتادند تا آنكه خود را بلشكرگاه يزيد رسانيدند. دشمن هم از تعقيب آنها خودداري كرد. سپهبد هم در حال بيم بود. مردم گرگان از او درخواست كردند كه بلشكر اسلام شبيخون بزند و خواربار را از آنها منع كند. مرزبان هم سالار گرگانيان بود كه درخواست كرد راه را بر لشكر مسلمين ببندند تا رابطه آنها با عالم اسلام بريده شود. بآنها وعده داد كه اگر چنين كنند پاداش خوبي بآنها بدهد (ضد مسلمين).
گرگانيان بر پادگان شوريدند و آنها را قتل عام نمودند. عبد اللّه بن معمر (حاكم و فرمانده) با آنها كشته شد. آنها را غافل‌گير كردند و شبيخون زدند و يك تن از آنها نجات نيافت (چهار هزار تن بودند).
گرگانيان بسپهبد نوشتند كه مسلمين را از هر طرف محاصره كند و راه را بر آنها بگيرد. يزيد و اتباع او شنيدند سخت ترسيدند.
يزيد بحيان نبطي (سردار ايران كه نام او گذشت) توسل نمود و باو گفت: تو از رفتار من نسبت بخودت باكي نداشته باش اگر هنر داشته و صميمي باشي در راه اسلام كاري انجام بده وسايل صلح را فراهم كن و ما را با آنها آشتي بده. حيان گفت: آري چنين كنم.
آنگاه نزد سپهبد رفت و گفت: من مردي از شما هستم (ديلمي و ايراني بود)، هر چند ما بين من و شما جدائي افتاده باز من نسبت بشما صميم و وفادار هستم. ترا بيشتر
ص: 229
ز يزيد دوست مي‌دارم. يزيد همه جا فرستاده و مدد و ياري خواسته. مدد هم باو نزديك است. فقط يك گوشه از بساط او آسيب ديده من از اين بيمناكم كه كساني بياري او بيايند كه تو قادر بر دفع آنها نخواهي بود. خود را آسوده كن وقت را غنيمت بدان و دست آشتي را بده. اگر تو با او صلح كني او نيروي خود را سوي گرگان خواهد كشيد كه مردم آن سامان پيمان را شكسته و خيانت و غدر كرده و اتباع او را كشته‌اند. او با دادن هفتصد هزار (درهم) گفته شده: پانصد هزار و چهار صد بار زعفران يا بهاي آن (بنرخ روز) و چهار صد مرد هر يكي داراي سپر و طيلسان (شال گردن- رداي دوش) و حامل يك جام سيمين و يك قواره حرير و يك خلعت.
حيان سوي يزيد بازگشت و گفت: نمايندگاني بفرست كه قرار داد صلح را منعقد كنند. پرسيد آيا بسود ما يا بسود آنها؟ گفت: بسود ما. يزيد با اين خشنود بود كه خود غرامت بدهد و از آن مهلكه نجات يابد و حاضر بود هر چه آنها (مردم طبرستان) بخواهند بدهد.
يزيد نمايندگاني فرستاد كه شروط صلح را امضا و هدايا را دريافت كنند.
يزيد سوي گرگان لشكر كشيد.
يزيد پيش از آن از حيان دويست هزار (درهم) غرامت گرفته بود. علت اين بود كه حيان بمخلد نامه نوشته و نام خود را بر نام مخلد بن يزيد (از طرف پدر امير بود) مقدم داشته بود. فرزند حيان مقاتل بپدرش گفته بود تو بمخلد نامه نويسي و نام خود را بالاتر قرار مي‌دهي؟ گفت: آري. اگر او بدين نحو راضي نشود بسرنوشت قتيبه دچار خواهد شد. مخلد آن نامه را براي پدرش يزيد فرستاد و يزيد دويست هزار از حيان غرامت (سوء ادب) گرفت.
گفته شده است: علت لشكر كشي يزيد بگرگان اين بود كه صول ترك در قهستان و در جزيره درياچه (خزر) اقامت داشت. آن جزيره تا قهستان پنج فرسنگ راه داشت.
آن دو محل جزء گرگان يا خوارزم محسوب مي‌شد. او (صول) همواره قول مرزبان گرگان را قصد و غارت مي‌كرد. نام مرزبان گرگان هم فيروز بود. صول غنايمي از
ص: 230
بلاد گرگان بدست مي‌آورد (و هميشه مزاحم بود). فيروز بخراسان نزد يزيد رفت.
يزيد علت قدوم او را پرسيد. گفت: من از صول ترسيدم گريختم و بتو پناه آوردم.
در آن هنگام صول گرگان را تسخير كرد. يزيد بفيروز گفت: آيا بهانه براي جنگ او هست؟ گفت: آري. مي‌تواني براي جنگ او بهانه بتراشي و چاره بينديشي، بسپهبد نامه بنويس كه او كاري كند كه صول در گرگان بماند (تا تو برسي و او را محاصره كني- تظاهر باين كار بكن) و به سپهبد براي اين كار وعده پاداش هم بده.
سپهبد براي تقرب نزد صول نامه ترا براي او خواهد فرستاد. صول (بيمناك ميشود) و از گرگان بيرون مي‌رود و در درياچه (جزيره) اقامت خواهد كرد. اگر او از گرگان خارج شود تو خواهي توانست كه او را (در جزيره) محاصره كني و بر او پيروز شوي. يزيد هم همان كار را كرد و پرداخت پاداش پنجاه هزار دينار را بر عهده گرفت بشرط اينكه سپهبد صول را از رفتن بجزيره منع كند (كه بالعكس نتيجه بگيرد) تا يزيد برسد و او را در گرگان محاصره كند. سپهبد هم عين نامه را براي صول فرستاد. چون نامه را ديد (فريب خورده) بجزيره رفت تا در آنجا تحصن كند (و مصون باشد).
يزيد خبر رفتن او را شنيد، سوي گرگان لشكر كشيد. فيروز هم همراه او بود. مخلد فرزند خود را در خراسان جانشين خود نمود. در سمرقند و كش و نسف و بخارا هم فرزند ديگرش معاويه امير بود. در طخارستان هم حاتم بن قبيصة بن مهلب را بامارت نشانده بود.
آنگاه لشكر كشيد تا بگرگان رسيد. بدون اينكه كسي مانع و مدافع باشد توانست داخل آن سرزمين شود.
از آنجا جزيره صول را قصد و او را محاصره كرد. صول هم همه روزه عده‌اي براي جنگ مي‌فرستاد كه پس از نبرد بجزيره پناه مي‌بردند. مدت شش ماه بدان حال گذشت. مرگ و بيماري در آنها كارگر بود (بايد محصورين باشند) صول درخواست صلح كرد بشرط نجات خود و سيصد تن از افراد خانواده و حفظ اموال خود، آنگاه
ص: 231
جزيره را واگذار كند. يزيد صلح را پذيرفت. او هم با عده سيصد تن كه خواسته بود خارج شد. يزيد چهارده هزار مرد ترك را دست بسته كشت. سايرين را رها كرد. سپاهيان (از يزيد) مواجب خود را مطالبه كردند. يزيد بادريس بن حنظله عمي دستور داد كه غنايم و اموال جزيره را احصاء كند تا بتواند حقوق سپاه را بپردازد.
ادريس بجزيره رفت و نتوانست اموال موجوده و غنايم را احصاء كند (بسبب فزوني).
يزيد گفت: مگر مي‌توان شمرد؟ بهتر اين است هر چه بدست آيد در ظرف يا جوال ريخته شود و جوالها را بسپاهيان تقسيم كنيم. محتويات جوال هم اعم از گندم و جو و برنج و كنجد با ظروف عسل معلوم و معين باشد. بافراد لشكر تحويل داده شود.
اموال بسيار و ذخائر بي‌شمار بدست رسيد. شهر بن حوشب هم گنج دار يزيد بن مهلب بود. او يك لوله بدست آورد بيزيد گزارش دادند. يزيد آنرا از شهر مطالبه كرد، شهر آنرا داد، يزيد گرفت و دوباره آنرا باو بخشيد. بعضي در اين باره گفتند:
لقد باع شهر دينه بخريطةفمن يا من القراء بعدك يا شهر يعني: شهر (نام گنج‌دار) دين خود را بيك لوله فروخت (خريطه- نقشه- چيز محفوظ يا مخطوط) بعد از تو اي شهر نمي‌توان قرآن‌خوانان (و پرهيزگاران) را امين و درست كار دانست.
مره حنفي گفت:
يا ابن المهلب ما اردت من امرئ‌لولاك كان كصالح القراء يعني: اي فرزند مهلب تو از آن مرد چه خواستي (چه بر سر او آوردي بسبب طمع و خيانت كه مرتكب شده بود) اگر تو نمي‌بودي (آن لوله و شي‌ء گرانبها را باو نمي‌دادي) او پرهيزگار و نكوكارترين قرآن‌خوانان مي‌بود.
يزيد در گرگان تاجي جواهر نشان بدست آورد. گفت: آيا گمان ميكنيد كسي هست كه از اين چشم بپوشاند؟ (آنرا ناچيز و خوار بداند و از تملك آن صرف نظر كند). گفتند: هرگز. او محمد بن واسع ازدي را نزد خود خواند و گفت: اين تاج را بگير. گفت نيازي بآن نيست. گفت: بتو سوگند مي‌دهم كه آنرا قبول كني. او
ص: 232
آنرا گرفت. يزيد كسي را بمراقبت او گماشت كه ببيند او چه ميكند. او درويشي را ديد كه گدائي ميكرد. تاج را باو داد. مرد مراقب گدا را گرفت و نزد يزيد برد و جريان كار را گزارش داد. يزيد تاج را از درويش گرفت و مال بسياري باو داد.

بيان فتح گرگان براي دومين بار

پيش از اين نوشته بوديم كه چگونه قهستان و گرگان گشوده شد و اهالي گرگان پيمان را شكسته خيانت كردند. چون يزيد با سپهبد صلح نمود سوي گرگان لشكر كشيد. سوگند ياد كرد كه اگر خداوند او را پيروز كند از قتل عام مردم آن سامان خودداري نخواهد كرد مگر پس از اينكه با جريان خون آسيا را بگرداند و آرد كند و از آن آرد نان بپزد و بخورد.
يزيد لشكر كشيد و گرگان را محاصره نمود. محاصره شهر بطور ناگهاني و مردم غافل‌گير شده بودند. خواربار و ضروريات زندگاني را تهيه نكردند و نيندوختند.
يزيد مدت هفت ماه شهر را محاصره كرد. محصورين گاهي براي جنگ از شهر خارج مي‌شدند، نبرد مي‌كردند و بشهر بر ميگشتند. آنها در آن حال بودند كه مردي از عجم (غير عرب) خراسان براي شكار بكوه و جنگل رفته بود. گفته شده آن مرد (عرب) از طي بوده است او گوزني ديد و بدنبالش دويد ناگاه بلشكر آنها رسيد كه كمين شده بود.
او برگشت و تظاهر باين كرد كه گروهي در انتظار او نشسته‌اند (براي اينكه او را تنها ندانند كه بكشند). او برگشت (و براي اينكه راه هجوم را بر آنها گم نكند) جامه خود را پاره كرد و بر درختهاي جنگل در عرض راه علامت آويخت. بعد نزد يزيد رفت و خبر اكتشاف راه را باو داد. يزيد انعام او را بر عهده گرفت و سيصد تن بفرماندهي خالد فرزند خود همراه او روانه كرد. بفرزند خود گفت: اگر ديدي زندگاني تو از دست مي‌رود بكوش كه مرگ را بدست آري و بر زندگاني حريص مباش، هرگز نبايد ترا در حال فرار ببينم. نزد من با گريز ميا. جهم بن زحر را همراه او فرستاد از آن مرد (مكتشف راه) پرسيد: چه وقت ممكن است بدشمن برسيد؟ پاسخ
ص: 233
داد فردا هنگام عصر. يزيد گفت: جنگ را هنگام ظهر آغاز كنيد. آنها رفتند. روز بعد كه رسيدند، يزيد (در محل خود) هر چه هيزم بود جمع كرد و آتش افروخت. آتش مانند كوه بلند شد. دشمن آن كوه آتش را ديد و سخت ترسيد. گرگانيان براي جنگ بيرون رفتند. يزيد هم با عده خود بمقابله آنها پرداخت. جنگ از يك سو برپا شد ناگاه آن عده كمين از پشت سر بر دشمن كه آسوده و آرام بود هجوم برد. صداي تكبير از پشت سر شنيده شد. جنگجويان برگشته بقلعه و حصار پناه بردند. مسلمين هم بآنها مهلت نداده هجوم بردند و بر آنها غالب شدند، آنها تسليم شده بحكم يزيد تن دادند يزيد هم زن و فرزند آنها را گرفتار كرد و برد و مردان جنگي را كشت و در مسافت دو فرسنگ از دو طرف راه چپ و راست آنها را بردار كشيد. دوازده هزار مرد ديگر را هم بخارج گرگان برد و اعلان كرد هر كه بخواهد انتقام بكشد و خوني بگردن يكي از آنها داشته باشد بيايد و انتقام بكشد و بكشد. هر يك از مسلمين چهار و پنج تن كشت.
يزيد خون آنها را جاري و آب بر آن روان كرد و آسيا را بكار انداخت كه سوگند خود را ايفا نمايد و با خون آنها آرد كند و نان بپزد و بخورد. آرد كرد و نان پخت و خورد.
گفته شده است: چهل هزار مرد گرگاني كشت. شهر گرگان را هم ساخت كه تا آن زمان شهر نبود. پس از آن راه خراسان را گرفت. جهم بن زحر جعفي را هم بحكومت گرگان گماشت.
گفته شده است: يزيد باتباع خود (هنگام لشكر كشي و محاصره گرگان) گفته بود: سحرگاه برخيزيد و بر در قلعه هجوم ببريد و بيك آهنگ تكبير كنيد من هم با عده خود در آنجا خواهم بود. چون فرزند زحر (جهم) خواست بر قلعه هجوم ببرد (از طريقي كه پيش بكشف آن اشاره شد) صبر كرد تا وقت معين (سحرگاه) رسيد آنگاه تكبير كنان حمله كرد. گرگانيان سخت پريشان و بيمناك شدند. اتباع يزيد هم هجوم بردند و بهر كه رسيدند كشتند. تركها در درون قلعه ترسيدند. نمي‌دانستند چه كنند و كجا بروند. يزيد صداي تكبير را شنيد، بياري مهاجمين شتاب كرد، چون بدر
ص: 234
قلعه رسيد كسي نديد كه محافظ در باشد، مسلمين هم مشغول جنگ بودند. يزيد با عده خود (بدنبال عده جهم كه فاتح بوده) داخل قلعه شدند. هر كه در آنجا بود بيرون برد و در دو طرف راه چپ و راست بمسافت چهار فرسنگ آنها را بردار كشيد. خانواده‌ها را اسير كرد و هر چه در آن قلعه بود ربود.
بسليمان هم مژده داد و نوشت خمس غنايم بالغ بر ششصد هزار هزار شده و آن فتح بسي عظيم بوده است. منشي او كه مغيرة بن ابي قره مولاي بني سدوس بود باو گفت:
مبلغ غنايم را معين مكن زيرا نتيجه يكي از دو كار خواهد بود. يا اينكه اين مبلغ را كم و ناچيز خواهد دانست و ترا بتأديه آن مجبور خواهد كرد (كه تو مبالغه كردي و چنين نبوده است) و قدرداني هم نخواهد كرد (زيرا ترا مكلف و موظف بتأديه آن خواهد دانست) و آن دين بر گردن تو خواهد بود و مبلغ آن در ديوان آنها (خلفا) ثبت خواهد شد و هر والي كه بعد از تو بيايد آن مبلغ را از تو مطالبه خواهد كرد و بر تو سخت خواهد گرفت و بچند برابر آن هم راضي نخواهد شد، بهتر اينست كه تو باو (سليمان) بنويسي كه خود براي مشاهده اوضاع (فتح) باينجا بيايد آنگاه تو در خفا مبلغ را معين و معلوم كني (نه چنين سندي بدهي). او نپذيرفت (از منشي خود) نامه را امضا كرد و فرستاد. گفته شده است مبلغ (خمس) فقط چهار هزار هزار بوده (نه ششصد هزار هزار).

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال ايوب فرزند سليمان بن عبد الملك درگذشت. او وليعهد بود.
در آن سال مركز و شهر صقالبه (اسلاو) گشوده شد. غير از اين هم گفته شده كه خبر آن گذشت. در آن سال داود بن سليمان كشور روم را قصد كرد و حصن مرأه (قلعه زن) كه نزديك مالت بود گشود.
ص: 235
در آن سال زمين لرزه در دنيا بسيار واقع شده بود و مدت شش ماه دوام يافت.
در آن سال عبيد اللّه بن عبد اللّه بن عتبة بن مسعود وفات يافت. همچنين ابو عبيد غلام (مولي) عبد الرحمن بن عوف. او مولاي ابن ازهر خوانده مي‌شد. عبد الرحمن ابن زيد بن حارثه انصاري هم درگذشت. همچنين سعيد بن مرجانه مولاي قريش. مرجانه نام مادرش و نام پدرش عبد اللّه بود.
در آن سال عبد العزيز بن عبد اللّه بن خالد بن أسيد كه امير مكه بود امير الحاج شده بود.
حكام و امراء هم همان كساني بودند كه سال پيش نام آنها برده شده بود، جز بصره كه يزيد (بن مهلب)، سفيان بن عبد اللّه كندي را بحكومت آن منصوب نمود.

آغاز سال نود و نه‌

بيان مرگ سليمان بن عبد الملك‌

در آن سال سليمان بن عبد الملك بن مروان در روز آدينه در بيستم صفر درگذشت.
مدت خلافت او دو سال و پنج ماه پنج روز كم بود.
عمر بن عبد العزيز بر او نماز خواند. مردم درباره او چنين عقيده داشتند كه او كليد خير و مفتاح نيكي بود زيرا در زمان او حجاج گم شده بود. سليمان اسراء را آزاد و زندانها را تهي كرد و نسبت بمردم نيكي نمود و عمر بن عبد العزيز را بجانشيني خود برگزيد.
مرگ او در محل «دابق» از سرزمين «قنسرين» رخ داد. قبل از مرگ يك جامه سبز پوشيد و دستار سبز بر سر نهاد و بآينه نگاه كرد و بخود باليد و گفت: من پادشاهي جوانمرد هستم. بعد از آن يك جمعه بر او نگذشت كه درگذشت. كنيزكي زيبا داشت او را بدان لباس و غرور ديد و خيره گرديد. پرسيد: چه نگاه ميكني و چه مي‌بيني؟ كنيز گفت:
انت نعم المتاع لو كنت تبقي‌غيران لا بقاء للانسان
ليس فيما علمته فيك عيب‌كان في الناس غير انك فان
ص: 236
يعني: تو متاع (موجود) نيكي هستي اگر جاويد مي‌ماندي (اي كاش زنده مي‌ماندي) ولي براي انسان بقاء نيامده. در تو عيب و نقص نيست چنانكه من مي‌دانم (آزمودم)، كه مانند عيوب مردم است (عيب تو) جز اينكه تو نابود خواهي شد.
گفته شده است: روزي سليمان شاهد و ناظر جنازه‌اي در محل دابق بود كه در باغ و چمن دفن گرديد. او مقداري از خاك آن برداشت و گفت: اين خاك چه قدر پاك و نيك است يك جمعه (هفته) بر او نگذشت كه او در كنار آن گور بخاك سپرده شد.
گفته شده است: سليمان براي حج سفر كرد، شعراء هم در سفر حج او بودند. چون از سفر حج برگشت و بمدينه رسيد، مردم (از شام و كشورهاي ديگر) باستقبال او مبادرت كردند. ميان آنها چهار صد رومي اسير بود، او براي پذيرائي مستقبلين نشست.
نزديكترين شخصي كه نزد او مقرب بوده عبد اللّه بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب بود. (عبد اللّه محض كه از طرف پدر و مادر بحسن و حسين منتسب بود و منصور او را با افراد خانواده علوي كشت).
در آن هنگام بطريق روميان (خديو آنان) پيشاپيش رسيد. سليمان بعبد اللّه گفت: گردنش را بزن. عبد الله شمشيري از يك نگهبان گرفت و سر آن پيشواي اسير را انداخت. ضربت او علاوه بر قطع سر و گردن بساعد و پهلوي آن مقتول تأثير كرد.
بقيه گرفتاران رومي را بساير اعيان و اشراف واگذار كرد كه آنها را كشتند. يكي از اسراء رومي را بجرير (شاعر) داد كه او را بكشد. بني عبس يك شمشير تيز باو دادند او هم سر اسير رومي را بريد. اسير ديگري را بفرزدق (شاعر) داد. باو يك شمشير كند دادند و او با چند ضربت نتوانست كاري كند. سليمان خنديد و مردم هم خنديدند و بني عبس شماتت كردند كه آنها خويشان مادر سليمان بودند. او شمشير را انداخت و گفت (فرزدق گفت):
و ان يك سيف خان او قدر أتي‌بتأخير نفس حتفها غير شاهد
فسيف بني عبس و قد ضربوا به‌نبا بيدي ورقاء عن رأس خالد
ص: 237 كذاك سيوف الهند تنبو ظباتهاو تقطع احيانا مناط القلائد يعني: اگر شمشير كارگر نشود و خيانت كند، يا قضا و قدر موجب تأخير مرگ يك شاهد حاضر شود بايد دانست كه شمشير بني عبس كه با آن زده بودند در دست ورقاء در بريدن سر خالد كارگر نبود. شمشيرهاي هندي چنين است گاهي كند ميشود كاري پيش نمي‌برد و گاهي هم بندها و حمايل را مي‌برد.
«ورقاء» ورقاء بن زهير بن جذيمه عبسي كه خالد بن جعفر بن كلاب را زده بود ولي خالد بر زهير افتاد و او را با شمشير زد و مجروح كرد. ورقاء چند بار خالد را زد و كاري نكرد. او گفت:
رايت زهيرا تحت كلكل خالدفاقبلت اسعي كالعجول ابادر
فشلت يميني يوم اضرب خالداو يمنعه مني الحديد المظاهر يعني: من زهير را زير تن خالد ديدم. من رو باو كردم مانند يك مرد شتاب زده مبادرت كردم. دست من خشك (شل) شد هنگامي كه من خالد را مي‌زدم. آهني (زره) كه آن او را نگاه داشته بود مانع گرديد.

بيان خلافت عمر بن عبد العزيز

در آن سال عمر بن عبد العزيز بخلافت نشست. سبب آن اين بود كه سليمان- بن عبد الملك در محل دابق بود، سخت بيمار و از حيات نااميد گرديد. باو گفته شد اي امير المؤمنين وليعهد تو كودك است و هنوز بحد بلوغ نرسيده است. گفت:
رجاء بن حيوة را دارد (نايب السلطنه و مربي). باو گفته شد: اي امير المؤمنين! تنها چيزي كه خليفه را در گور (از عذاب) مصون مي‌دارد اين است كه كار خلافت را بمرد نكوكار بسپارد (مقصود عمر بن عبد العزيز). گفت: من فكر و استخاره (مقصود اختيار نه با سبحه) مي‌كنم و از خداوند توفيق و خير را ميخواهم و بعد خواهم ديد كه چه خواهم كرد و اكنون تصميم نميگيرم و يك يا دو روز گذشت كه رجاء بن حيوه را نزد خود خواند و از او پرسيد فرزندم را چگونه مي‌بيني؟ (آيا
ص: 238
درخور خلافت است). در آن دو روز از فكر و استخاره بازمانده بود. برجاء گفت:
فرزندم داود را چگونه شناختي؟ رجاء گفت: او اكنون در قسطنطينيه است (پيرامون آن مشغول جنگ بود). تو اكنون نمي‌داني كه آيا او زنده است يا نه. گفت:
چه كسي را درخور اين كار مي‌بيني؟ رجاء گفت: هر كه را تو شايسته مي‌داني. گفت:
آري من تصميم گرفتم شايسته را انتخاب كنم، تو درباره عمر بن عبد العزيز چه عقيده داري؟ رجاء گويد: من باو گفتم: اي امير المؤمنين من او را نكوكار و خيرخواه و پاك سرشت و منزه مي‌دانم. سليمان گفت: آري بخدا قسم او چنين است. اگر من او را بخلافت منصوب نكنم و ديگري را در نظر بگيرم رستگار نخواهد شد و فتنه بيدار مي‌شود و كار از كار ميگذرد، او مي‌تواند يكي را بعد از خود اختيار و برقرار كند. عبد الملك، وليد و سليمان را يكي بعد از ديگر بولايت عهد برگزيده و معين كرده بود و بهر دو وصيت كرده بود كه بعد از آنها يزيد بن عبد الملك باشد. چون سليمان عمر بن عبد العزيز را انتخاب كرد ولايت عهد عمر را بيزيد بن عبد الملك واگذار كرد، يزيد هم غائب بود. رجاء گويد: من باو گفتم: عقيده تو صواب است.
او چنين نوشت: بسم اللّه الرحمن الرحيم. اين نامه و عهد بنده خدا سليمان امير المؤمنين براي عمر بن عبد العزيز است. بدانكه من ترا جانشين خود نموده‌ام و جانشين تو يزيد بن عبد الملك خواهد بود. مردم بايد اطاعت كنند (اين عهد و پيمان را اجابت و اجرا نمايند) از خدا بترسيد و اختلاف را بخود راه مدهيد كه بسبب اختلاف خوار خواهيد شد. سپس نامه را امضاء و ختم نمود.
بعد از آن نزد كعب بن جابر عبسي كه رئيس شرطه (پليس) خود بود فرستاد و او را خواند و گفت: افراد خانواده مرا دعوت كن. كعب همه افراد خانواده را دعوت و جمع كرد. سليمان برجاء گفت: اين نامه را نزد آنها ببر و بخوان و بگو با هر كه من برگزيده‌ام بيعت كنند. رجاء هم دستور را بكاربرد. خويشان گفتند: ما بايد نزد امير المؤمنين (سليمان) برويم و درود بگوييم. رجاء گويد: آنها نزد او رفتند و سلام كردند. سليمان بآنها گفت: اين نامه كه در دست رجاء است
ص: 239
عهد و وصيت و دستور من است. شما اطاعت كنيد و فرمانبردار باشيد و هر كه را من انتخاب كرده‌ام بپذيريد و با او بيعت كنيد. آنها هم يكي بعد از ديگري بيعت كردند و رفتند.
رجاء گويد: عمر بن عبد العزيز نزد من آمد و گفت: من مي‌ترسم كه اين مرد اين كار را بمن واگذار كرده يا مرا داخل اين كارها كرده باشد. من ترا بخدا سوگند مي‌دهم كه محض دوستي و احترامي كه نسبت بمن داري اگر چيزي از اين قبيل باشد بمن خبر بده تا من همين الان استعفاء دهم تا كار از كار نگذرد و وضعي پيش نيايد كه من قادر بر دفع آن نباشم. رجاء گفت: هرگز من بتو خبر نميدهم.
رجاء گويد: عمر در حال خشم مرا ترك كرد و رفت. بعد از آن هشام بن عبد الملك رسيد و بمن گفت: من نزد تو احترام دارم و تو دوست مني و من نسبت بتو سپاسگزارم در خصوص اين كار (خلافت) هر چه مي‌داني بمن بگو. اگر اين كار بديگري واگذار شده بگو و من بخدا قسم مكتوم خواهم داشت. رجاء گفت: من از آشكار كردن راز خودداري كردم و باو يك حرف نگفتم. هشام در حالي رفت كه دست بدست مي‌كرد يا دست بر دست مي‌زد و ميگفت: اگر از من باز داشته شود (خلافت) بكدام شخص از فرزندان عبد الملك واگذار مي‌شود؟ آيا انكار (خلافت) از فرزندان عبد الملك دور خواهد شد؟ رجاء گويد: من دوباره نزد سليمان برگشتم، او را در حال مرگ ديدم. چون بحال اغماء مي‌رفت من او را رو بقبله مي‌كشيدم و چون هشيار مي‌شد ميگفت: هنوز هنگام مرگ نرسيده است. من يك دو يا سه بار آن كار را تكرار كردم. بار سيم گفت: اكنون اي رجاء هر چه ميخواهي بكن: اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه. رجاء گويد:
من او را رو بقبله كشيدم و او جان سپرد. چون چشم او را بستم و روي او را پوشانيدم در را بستم و بهمسر او پيغام دادم كه حاضر شود. او پرسيد: امروز حال او چون است؟
من گفتم: او در خواب فرو رفته و روپوش را بر خود كشيده است. نماينده او حاضر شد و او را بدان حال ديد، برگشت و خبر داد، او هم گمان برد كه او خفته است. رجاء
ص: 240
گفت: من كسي را بر در خانه گماشتم كه باو اعتماد داشتم. باو دستور دادم كه هرگز بكسي اجازه ورود و ملاقات خليفه را ندهد. گفت (رجا) من از آنجا خارج شدم و كعب بن جابر را نزد خود خواندم (باو دستور دادم) او خانواده سليمان را خواند.
آنها هم در مسجد «دابق» جمع شدند. من بآنها گفتم: بيعت كنيد، آنها گفتند: ما يكبار بيعت كرديم. گفتم: بار ديگر بيعت كنيد. اين نامه و عهد امير المؤمنين است.
آنها هم دوباره بيعت كردند. چون آنها پس از مرگ او دوباره بيعت كردند و من كار را از هر حيث محكم نمودم، بآنها گفتم: برخيزيد رفيق خود را مشاهده كنيد كه او درگذشت. آنها گفتند: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ. آنگاه نامه و عهد را براي آنها خواندم، چون بنام عمر بن عبد العزيز رسيدم، هشام گفت: هرگز ما با او بيعت نخواهيم كرد من گفتم: بخدا قسم گردن ترا مي‌زنم برخيز و بيعت كن. او در حالي برخاست كه پاي خود را بر زمين مي‌كشيد (از خشم). رجاء گفت: منهم برخاستم و عمر بن عبد العزيز را آوردم و بر منبر نشاندم و او انا للّه ميگفت (اكراه داشت) زيرا دچار شده بود. هشام هم انا للّه ميگفت، زيرا خلافت از دست او رفته بود. مردم هم با او بيعت كردند. سليمان را غسل دادند و تكفين كردند و عمر بن عبد العزيز بر او نماز خواند و او را بخاك سپردند.
چون او را دفن كردند موكب و مركب خلافت را پيش كشيدند كه عمر سوار شود. هر يك چهارپا هم يك مهتر مخصوص داشت. عمر پرسيد اين (موكب و شكوه) چيست؟
گفتند: موكب خليفه است. گفت: مركب من بهتر است. آنگاه چهارپاي خود را سوار شد و موكب را رها كرد. بعد راه خود را گرفت. باو گفتند: در قصر خليفه منزل بگير.
گفت: در آنجا خانواده ابو ايوب اقامت دارند، مقصود سليمان، خيمه من براي من كافي مي‌باشد تا آنها كاخ را تخليه كنند. او مدتي در منزل خود زيست تا خانواده سليمان از كاخ خارج شدند.
رجاء گفت: من رفتار او را پسنديدم كه موكب و كاخ را ترك كرده بود. بعد از آن منشي را خواست و يك مضمون را انشاء كرد و باو گفت: متحد المآل بيك لحن
ص: 241
و وضع باشد كه بهر يك شهر يك نسخه از آن ارسال شود.
عبد العزيز بن وليد شنيد كه در آن هنگام غايب بود. او خبر مرگ سليمان را شنيد ولي بيعت عمر را ندانست. پرچم خود را افراشت و مردم را براي بيعت خود دعوت نمود سپس راه دمشق را گرفت و رسيد و بر عمر وارد شد. عمر از او پرسيد: شنيدم تو براي خود بيعت گرفتي و خواستي بعنوان خليفه وارد دمشق شوي؟ گفت: آري چنين بود زيرا شنيده بودم كه سليمان بدون وصيت و تعيين جانشين درگذشته بود من ترسيدم (كه مردم بشورند) اموال (دولت را) غارت كنند. عمر گفت: اگر تو براي خودت بيعت ميگرفتي و باين كار مي‌پرداختي من با تو مخالفت نمي‌كردم و در خانه خود گوشه‌نشيني اختيار مي‌كردم. عبد العزيز گفت: من دوست ندارم كه ديگري باين كار پردازد (خليفه شود). آنگاه با او بيعت كرد.
بسبب برگزيدن عمر بن عبد العزيز و برتر دانستن او از برادر و فرزند مردم براي نجات سليمان (از حصول محشر) اميدوار بودند (و طلب مغفرت مي‌نمودند).
چون بيعت عمر بن عبد العزيز انجام گرفت بهمسر خود فاطمه دختر عبد الملك گفت: هر چه زر و زيور بتو داده بودند پس بده زيرا از بيت المال گرفته شده بود (و روا نمي‌باشد). اگر بخواهي يار و همسرم باشي بايد مال مسلمين را پس بدهي. او هم جواهر و اموال و زر و زيور و هر چه پيش از آن (خليفه وقت) باو بخشيده بود جمع كرد و گنج‌دار دولت داد. پس از وفات عمر بن عبد العزيز (شوهر او) يزيد (بن عبد الملك) برادرش بخلافت رسيد و زر و زيور (خاص) خواهر خود را پس داد و گفت: من مي‌دانم كه عمر در گرفتن اين زر و زيور بتو ستم كرده است (اكنون مال خود را بگير).
فاطمه گفت: نه بخدا هرگز نخواهم گرفت من كسي نيستم كه در حيات او امر او را اطاعت كنم و پس از مرگ تمرد و عصيان كنم. يزيد آن مال را گرفت و بخويشان خود تقسيم نمود.
ص: 242

بيان ترك لعن امير المؤمنين علي عليه السلام‌

بني اميه امير المؤمنين علي عليه السلام را تا زمان عمر بن عبد العزيز لعن و نفرين مي‌كردند (همه جا و بر هر منبر). چون عمر بن عبد العزيز بخلافت رسيد، از لعن و سب علي خودداري كرد و بتمام حكام و امراء و عمال خود در همه جا نوشت كه لعن علي را ترك و از نفرين خودداري كنند.
علت محبت او به علي اين بود كه خود او نقل كرده بود: من در مدينه مشغول تحصيل علم بودم. هميشه ملازم عبيد اللّه بن عبد اللّه بن عتبة بن مسعود بودم. او چيزي درباره من (و لعن علي) شنيده بود. روزي من نزد او رفتم او را در حال نماز ديدم. او نماز خود را طول داد و من بانتظار نشستم كه او از نماز فراغت يابد. چون نماز او پايان يافت رو بمن كرد و گفت: تو كي و از كجا دانستي كه خداوند بر اهل بدر و بر ياراني كه با پيغمبر بيعت رضوان كرده بودند غضب كرده (و آنها را مستوجب لعن دانسته كه تو لعن مي‌كني). خداوند از آنها راضي بوده (ده تن از ياران زير درخت با پيغمبر بيعت كرده بودند كه به عشره مبشره معروف شدند و در قرآن كريم بدان بيعت تصريح شده است علي و عمر و ابو بكر و سايرين بودند). من (عمر بن عبد العزيز) گفتم: چيزي نشنيدم (درباره غضب خدا نسبت بآنها).- گفت: آنچه از تو درباره علي شنيده شده چه بوده است؟- گفتم: از خدا و از تو معذرت ميخواهم. من هم از آن روز ترك (لعن علي را) كردم. پدرم هم خطبه كرد. چون خواست نام علي را بزشتي برد دچار خبط و خلط گرديد. همينكه فرود آمد از او پرسيدم علت آن تزلزل و پريشان‌گوئي در خطبه چه بود؟ من متوجه شده بودم كه چون تو بنام علي مي‌رسيدي سخن تو پريشان ميگرديد.
گفت: آيا تو متوجه آن پريشاني و اختلال شدي؟- گفتم: آري. گفت: اي فرزند، آناني كه گرد ما تجمع كرده‌اند اگر آنچه را كه ما از (فضايل) علي مي‌دانستيم خود بدانند از گرد ما پراكنده شده باولاد علي ميگرويدند.
چون (عمر بن عبد العزيز) بخلافت رسيد، بدنيا آن رغبت و ميل را نداشت كه براي دنياداري چنين گناه بزرگي را مرتكب شود. هم خود (لعن علي را) ترك كرد و هم
ص: 243
دستور ترك آنرا داد. بجاي آن مقرر كرد كه اين آيه را بخوانند إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبي. يعني: خداوند فرمان داد و نيكي و خويش‌پروري را مي‌دهد «خويشان پيغمبر كه علي در مقدمه آنها بود» تا آخر آيه. اين كار در دل مردم تأثير بسيار خوبي نمود. مردم بر او ثنا گفتند و او را ستودند از آن جمله شعر كثير عزه است (از شيعيان بود):
و ليت فلم تشتم عليا و لم تخف‌بريا و لم تتبع مقالة مجرم
تكلمت بالحق المبين و انماتبين آيات الهدي بالتكلم
و صدقت معروف الذي قلت بالذي‌فعلت فاضحي راضيا كل مسلم
الا انما يكفي الفتي بعد زيغه‌من الاود البادي ثقاف المقوم يعني: بخلافت رسيدي و علي را دشنام ندادي و بي‌گناه را نترسانيدي و گفته و عقيده بزه‌كاران را بكار نبستي و دنبال نكردي (سب علي را ادامه ندادي) تو با حق نمايان سخن گفتي و آيات هدايت و رهنمائي را در سخن خود آشكار نمودي و بكار بردي. تو نيكي و كارهاي پسنديده را با قول و عمل تصديق و تأييد نمودي، بدين سبب هر مسلماني از تو خشنود گرديد. هان بدان كه براي جوانمرد كافي مي‌باشد كه پس از انحراف و گمراهي او را هدايت و تربيت و تأديب و تعديل كنند كه مؤدب و معدل بكار مي‌آيد.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال عمر بن عبد العزيز بمسلمه كه در كشور روم بود پيغام داد كه برگردد و مسلمين را كه با او بودند برگرداند. (سپاه اسلام). براي او (سپاه او) اسبهاي تندرو و نجيب و خواربار بسيار فرستاد، مردم هم بمساعدت او كوشيدند (چون شكست خورده و دچار گرسنگي شده بودند). در آن سال تركها بر آذربايجان هجوم برده غارت كردند و عده‌اي از مسلمين را كشتند. عمر حاتم بن نعمان باهلي را (با عده‌اي) فرستاد. او تركهاي مهاجم را كشت كه جز عده كمي كسي از آنها نجات نيافت. پنجاه اسير هم
ص: 244
از آنها (تركها) نزد عمر بردند. در آن سال يزيد بن مهلب از ايالت عراق (كه علاوه) بر خراسان يا سراسر ايران در دست او بود) معزول شد. براي حكومت بصره عدي ابن ارطاة فزاري و براي حكومت كوفه عبد الحميد بن عبد الرحمن بن زيد بن خطاب عدوي قرشي فرستاده شد، ابو الزناد كه منشي او بود بمعاونت او منصوب گرديد.
عدي (حاكم بصره) براي مراقبت يزيد بن مهلب، موسي بن وجيه حميري را فرستاد.
در آن سال ابو بكر بن محمد بن عمرو بن حزم كه از طرف عمر حاكم مدينه بود امير الحاج شده بود. عبد العزيز بن عبد اللّه بن خالد هم حاكم مكه و قاضي آن عامر شعبي بود.
حاكم بصره (چنانكه گذشت) عدي بن ارطاة و قاضي آن حسن بن ابي الحسن بصري بود كه از قضاء استعفا داد و عدي هم استعفاء او را قبول و بجاي او اياس بن معاويه را نصب نمود.
گفته شده است: حسن شكايت كرد (شايد مقصود از او شكايت شده بود) او را عزل و اياس را بمنصب قضا نشاند.
عمر بن عبد العزيز امارت (و ايالت) خراسان را بجراح بن عبد اللّه حكمي سپرد.
در آن سال نافع بن جبير بن مطعم بن عدي در مدينه درگذشت. همچنين محمود ابن ربيع كه در زمان پيغمبر متولد شده بود. ابو ظبيان بن جندب جنبي پدر قابوس هم وفات يافت.
(ظبيان) با ظاء نقطه‌دار.
در آن سال ابو هاشم عبيد اللّه بن محمد بن علي بن ابي طالب وفات يافت كه هنگام مراجعت از بلاد شام باو زهر داده بودند. سليمان بن عبد الملك كسي را وادار كرده بود كه باو سم بدهد. چون او دانست كه او را مسموم كرده‌اند نزد محمد بن علي بن عبد الله بن عباس رفت و باو خبر داد كه مسموم شده. او (محمد) در حميمه اقامت داشت. ابو هاشم وضع و حال خود را شرح داد و باو گفت: خلافت باولاد تو منتقل خواهد شد. باو دستور هم داد كه چه كند (براي تحصيل خلافت) آنگاه نزد او وفات يافت.
ص: 245
در زمان سليمان عبيد الله بن سريج مغني مشهور درگذشت. همچنين عبد الرحمن ابن كعب بن مالك ابو الخطاب